Tak-Ranghaye-Delneshin-Img

تک رنگ های دلنشین

بسم الله الرحمن الرحیم
اندر احوالات مهمانی های دوره ای همه چیز از آن روزی شروع شد که محبت در یک شب نشینی ساده خیلی یکباره گل کرد. منزل خاله جان رفته بودیم. کل فامیل که حدود 7 خانواده میشدیم، آن جا جمع شده بودیم. همه ناراحت و گله مند بودند از اینکه چرا اینقدر بی وفا شده ایم و کمتر حال همدیگر را می پرسیم. اصلا چرا برای شام یا ناهار به منزل یکدیگر نمی رویم؟ در همین بحبوحه، یک دفعه یک از خدا بی خبری داد زد که: من یک پیشنهاد دارم. همه سکوت کردند تا به در افشانی نوه بزرگ گوش فرا دهند. « بیاید یک مهمانی دوره راه بیندازیم. آخر هر ماه منزل یک خانواده به صرف شام، اینطوری حداقل ماهی یکبار به صرف شام همدیگر را ملاقات خواهیم کرد.» یک دفعه انگار که یک چیزی در حد نظریه نسبیت انیشتین ارائه کرده باشد و جهان را از تاریکی ظلم به نور دانایی ببرد، همه با ذوق مرگی و با چشمان گرد شده از این پیشنهاد همدیگر را نگاه کردند و یکباره صدای تکبیر حضار بلند شد. خلاصه که تصویب شد. قرار بر این شد که مهمانی از بزرگتر آغاز شده و به ترتیب پیش برود. اما همه بر یک اصل مهم تاکید داشتند. آن هم این بود که فقط با یک نوع غذا و یک نوع همراه غذا پذیرایی شود. والسلام.
آن شب همه این را تایید کردند و نوشتند و با خون امضا کردند که تجملات جایی در این مهمانی نداشته باشد. ماه اول منزل خاله بزرگه بودیم. شام ما به کباب تابه ای بود و نوشابه. ماه بعدی منزل دایی عزیز قرمه سبزی خوردیم و ماست. ماه سوم مهمانی در منزل ما برگزار شد. با قیمه و سالاد شیرازی پذیرایی کردیم. ماه بعدی کوبیده بود و دوغ. مهمانی های ما به همین ترتیب ساده و دوست داشتنی ادامه پیدا می کرد و ما خوشحال وخندان به انتظار آخر ماه بودیم تا دور هم جمع شویم. تا اینکه نوبت رسید به یک تازه عروس عزیز دل که به تازگی تلگرام نصب کرده بود و عضو کلی کانال دسر و آشپزی شده بود. موعد مقرر رسید و طی یک تماس تلفنی به منزلشان دعوت شدیم. بعد از اینکه دور هم جمع شدیم و کلی خوش و بش کردیم، نوبت به شام رسید. همه بلند شدیم تا برای چیدن سفره کمک کنیم. نام نبرده(خب بالاخره باید آبروی مردم حفظ شود دیگر) که پیش از این اصلا برنج آبکش کردن هم بلد نبود، سفره طویلی برایمان چید در حد دیوار چین. فقط 40 دقیقه طول کشید سفره چیده شود. چندین نوع غذا که فقط تشخیص دادیم یکی از آنها مرغ است. چندین نوع سالاد که از انواع و اقسام سبزیجات تشکیل شده بود و خدا خدا میکردم فقط یونجه در آن نریخته باشد. رنگ به رنگ ژله و دسر که اسم خیلی ها را اصلا نمیدانستیم. و اما برایتان بگویم از واکنش فامیل. بچه ها سر سفره گیس وگیس کشی راه انداختند که مثلا فلان رنگ ژله چون هم رنگ تیم مورد علاقه است، مال من است. بزرگواری دیگر با شکم خالی تیرامیسو خورد که در جا حالش بد شد. عزیز دیگری انقدر برای انتخاب اینکه چه بخورد تعلل کرد که آخر وقت تمام شد و مجبور شد به سوپ بسنده کند. همه دوست داشتند همه چیز را تست کنند و اکثرا در حال حساب کتاب سر انگشتی بودند که چه خوردند و چه چیزها در لیست انتظار است. تازه اولویت بندی این که کدام را زودتر بخوری هم خودش پروسه ای بود عجیب و غریب.
شام تمام شد. چقدر غذا که اضافه نماند و اسراف شد. هیچ کسی هم از پذیرایی آن شب راضی نبود. انقدر همه چیز در معده مان قاطی شده بود که توانایی خوردن میوه و چایی بعد از شام را نداشتیم. وقتی هم به او اعتراض کردیم که خلاف وعده مان عمل کرده با یک لبخند ژکوند پاسخ داد: «میخواستم برایتان سنگ تمام بگذارم.» واقعا هم سنگ تمام گذاشت چون تا صبح از دل درد خوابمان نبرد. القصه که آن شب بعد از بازگشت به خانه همه حالشان بد بود. من خدا خدا می کردم که کسی نخواهد راه و روش این عزیز دل را در برگزاری مهمانی تکرار کند که خدارا شکر مهمانی بعدی به روال خوب قبلی بازگشت که یک نوع غذای ساده و خوشمزه ایرانی بود و یک همراه غذا که خیلی بیشتر بهمان چسبید. در حال حاضر مهمانی هایمان خوب پیش میرود و هر ماه یکبار کل خاندان برای دید و بازدید دور هم جمع میشویم. ما هنوز یک سوال مهم برایمان بی جواب مانده بود که این عزیز دل با این طرز مهمانی گرفتنش یک سوال دیگر برایمان مطرح کرد. از چه بپوشیم رسیدیم به چه بخوریم؟!

سرکار خانم لیلا شجاعی پور