مطالب مرتبط
یک داستان محشر
وقتی جوزف خیلی کوچک بود، پدربزرگش روانداز محشری برای او دوخت. روز به روز جوزف بزرگتر می شد و رو اندازش کوچک تر و کهنه تر می شد، تا این که یک روز مادر گفت این روانداز دیگر کهنه شده است. پدربزرگ روانداز را برداشت این ورش کرد آن ورش کرد و همان طور که قرچ قرچ قیچی میزد، سوزناش فرو میرفت و در میشد، فرو میرفت و در میشد، میگفت: «هو…م م م. از این روانداز فقط به اندازهای مانده که ازش … چی درست کنم؟ … یک کت محشر!” … » ولی ماجرا به این جا ختم نمی شود و همچنان ادامه دارد.
یک داستان محشر، روایتی است دلپذیر از رابطهی گرم خانوادگی و به ویژه صمیمیت بین نوه و پدربزرگ وآینه ی کوچکی است از بخشی از یک جامعه. داستانی است از خلاقیت، بازیافت و استفادهی بهینه از مواد مصرفی و نمایشی است.
این کتاب برنده جایزه راث شواترز و جایزه سیدنی تیلور شده است و از کتاب های برگزیده شورای کتاب کودک است.